محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

محیا زندگي مامان وبابا

چهارمین دندون

عزیز مامان دو شب بود که حسابی بیخواب شده بودی میخوابیدی ولی بس که درد داشت  مشستی چشما بسته گریه میکردی دیشب که مجبور شدم استامینوفن بهت بدم  تاتونستی بخوابی صبح متوجه شدم دندون چهارمت در اومد واسه همون بیخواب بودیا درد  داشتی مامان فدای گل دخترش بشه دیروز که رفته بودیم دکتر خیلی شیطنت کردی اینم  نمونش که منشی رو کلافه کردی بس کنجکاوی.  تا ازت غافل شدم رفتی داخل اتاق از میز میری بالا اینجام خلاصه نشستی میخندیدی بهم میگی برو بیرون که به کارت ادامه بدی   یه روز آفتابی اومدی داخل حیاط داری آسمونارو نگاه میکنی اینم محیاخانم با الناز حاضر نشدن جدااز هم بشینن ...
1 بهمن 1392

روزهای تعطیلات

عزیز مامان از سه شنبه رفتیم شمال  شب پنج شنبه شام خودمونو دعوت کردیم خونه دختر  عموم تاهم دور هم باشیم هم خاله لیلی رو ببینیم  وقتی رفتیم فهمیدیم تولد پریا جونه منم  چندتا عکس ازت گرفتم خوبترشو میزارم تا اون عکسارو ازشون بگیرم تو ادامش میزارم.     اینم خاله لیلی کنارتون   اینم کیکی که خاله لیلی درست کرده از تهران آورده   روز جمعه حوصلمون سر رفته بود بابابایی رفتیم جنگل نور یه دوری زدیم اینم عکساش           محیا خانم مشغول دیدن برنامه کودک   محیا جونم دیگه بز...
28 دی 1392

عکسای 1سالگی

اینم چندتا از عکسای این روزهای محیاخانم چون عکسا ریز نشون میده مجبورم اینطوریش کنم.   اینجا خانمی رو میز تلویزیون نشسته برنامه میبینه     اینجا واسه پایین اومدن الکی داری گریه میکنی   اینجا آماده شدی بریم بیرون     اینجا واسه بار اول باپای خودت رفتی رو برفای داخل حیاط دل نداشتی بیای تو خونه     اینجا تل سر مامانو گذاشتی ذوق داشتی   عشق کامپیوتری اومدی رو صندلی نشستی نکنه یه وقت مامانی کاراشو انجام بده. ...
24 دی 1392

روزهای 1سالگی

سلام عزیز مامان الان که دارم واست مینویسم خوابوندمت تاتونستم بیام اینجا از روز تولدت  تاحالا روز به روز بد لج تر میشی بیخواب شدی شبا هر ١٠ دقیقه بیدار میشی گریه میکنی  نمیدونم چته نق نقو شدی خدایش عصبی شدم خسته شدم آخه دست تنهام باباتم این روزا  تا ده شب سرکار توهم بابایی از نبودن اونم گریه میکنی بعد واکسنت /آبریزش بینی گرفتی  خوب بشو هم نیست چند روزیه که روزی یه وعده بهت شیر گاو میدم چون دوست نداری  باموز قاطیش میکنم تابخوری آخه میگن شیر خشک بعد یک سال خوب نیست خیلی هم به  موز علاقه داری راه میری تو خونه فقط میگی مووووووو منم مجبور میشم بهت بدم خاله  هایی که تجربه دارین موز خوز...
17 دی 1392

عکسای جامونده

عزیز مامان  خلاصه تونستم سایز عکساتو بزرگ نشون بدم گذاشتن عکساتو از خاله  های گل یاد گرفتم چندتا از عکسای قبلا تو امتحانی میزارم تا عکسای جدیدت بیاد.     این عکس ٣ماهگیته ایام عید سال ٩٢         این عکس ٢ماهگیته           اینم عکس ٩ماهگیت          ...
13 دی 1392

بیقراری هاو دندون سوم

سلام عزیزم شب تولدت حسابی ضدحال خوردم که ناراحتی فایده نداره انشالاه سال بعد هم بزرگتر میشی هم جبران امسال میشه امروز اتفاقی متوجه شدم که سومین دندونت در اومد  اولین دندون بالا خیلی بیقرار بودی میدونم اذیت شدی منم عصبی میشدم منو ببخش جیگرم این اینترنتمون حسابی اذیت میکنه دوست دارم تمام لحظات زندگیتو شیرین کاریتو بنویسم نمیشه تا اونجاکه بتونم مینویسم عزیز مامان امروزم کار جدید یادگرفتی بلندگوی کنار تلویزیون  رو میندازی میری پشت تلویزی.ن میشی دیروزم واکسن ١سالگیتو زدم وزنت ٨٣٠٠ قدت ٧٣ دور سرت ٤٤.٥ که گفته رشد نکرده دوباره ماه بعد باید ببرمت. میخوام شیر خشکو ازت  بگیرم  میترسم ضعیفتر بشی. ...
10 دی 1392

تولد یک سالگی

سلام عزیز مامان فردا تولد یک سالگیته خیلی خوشحالم چه زود یک سال گذشته (به  قول  عمه جون جونتو به لب رسوند) از کارهای محیا بگم به کلی راه میره شیطونتر شده  خیلی هم بازیگوش شده همرو خسته کرده دندوناتم همون دوتا شد یکشنبه هم باید  واکسن بزنی که خاله گفته صبر کنم اخه خیلی ضعیف شدی رشدت متوقف شده  کلماتی که میگی وقتی میگیم کلاغ چی میگه میگی گار گار بعبعی چی میگه بع بع به  اب میگی اه  هاپو چی میگه ها فقط عشق بیرون رفتنی ددد . خوابت بهم خورده دو شبه  که تا صبح خواب نداری خیلی مامانو اذیت میکنی . چون تولدت با بابابزرگت تو یه روز دیشب یه جشن کوچیک با خانواده پدری گرفتیم که عکساشم ...
7 دی 1392

مشکل جدید

عزیز مامان رفت و آمد ما به بیمارستان و قرار گرفتن تو اون محیط باعث شده مریض بشی  سه روز که تب شدید داری دوبار بردمت دکتر تازه تشخیص دادن گلوت عفونتی شده ٢٤ ساعت شیر نمیخوردی فقط آ ب شده بود غذات بیقرار شدی لج باز فقط باید تو بغلم باشی  تازه ٢ساعتیه که کمی بهتر شدی دکتر گفته خیلی ضعیف شدی وزنتم کمه آخه بد  غذایی نمیدونم چیکار کنم قرار که آزمایش کلی انجام بدی ببینه چته که رشدت کمه ٥روز  دیگه ١ساله میشیو باید واکسنتم بزنی خدا کنه کمی جون بگیری باز واسه واکسن تب  نکنی از الان مامانی ناراحتته. الانم زیر پاهام نشستی با کلید بازی میکنی فدات بشم . دیشبم که شب یلدا بود با عمو اینا ...
1 دی 1392

روزهای آخر 11ماهگی

سلام عزیزای گلم ممنون از حضورتون چند روزیه اینترنتمون قطع شده بود نتونستم به  دوستای عزیز سری بزنم حتما جبران میکنم . خبر مهم تر اینه که بابابزرگ محیا جون عمل باز قلب انجام داده محتاج دعای شما  عزیزاس   تو این شبا واسه سلامتیش دعا کنین تا صحیح وسالم به خونش برگرده این   روزا همش تو راه بیمارستانیم جالب تر اینکه تاریخ تولد محیا جون با بابابزرگش تو  یه روزه . اینم عکسیه که دو روز قبل عمل بابابزرگ محیاس تو پیست آبعلی.       ...
28 آذر 1392